Monday, November 30, 2009

وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه



وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه
وقتی که او اینجا نیست، دیگه گرمایی وجود نداره
وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه
و هر وقت هم که او میره، این نبودنش خیلی طول میکشه
تو فکرم که این دفعه کجا رفته
تو فکرم که نکنه بخواد همونجا بمونه
وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه
و وقتی که او میره، این خونه دیگه خونه نیست
و من می دونم، می دونم می دونم ... می دونم ...
هی، من می دونم که باید به حال خودش رهاش کنم (آزادش بذارم)
ولی آخه وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه / همه روزها همش تاریکه
وقتی که او میره دیگه خورشید نمی درخشه
و وقتی که او میره، این خونه دیگه خونه نیست
هر وقت که او از پیش من میره
هر وقت که او از پیش من میره
هر وقت که او از پیش من میره
هر وقت که او از پیش من میره

No comments:

Post a Comment