Monday, November 30, 2009

Spanish Train - Chris De Burgh


یک قطار اسپانیایی در حال حرکت در بین گوالدالکاویر و اُلد سویل هست و در ژرفای ِشب ، صدای سوت آن به گوش می رسد...و مردم با شنیدن صدایش از حرکت آن باخبر میشوند.

و آنها به آرامی بچه هایشان را میخوابانند، درها را قفل میکنند و از راه پله ها بالا میروند چون گفته شده گفته شده در این قطار پر است از ارواح مرده....به عمق ۱۰ هزار!

جسدِ خط نگهدار قطار در حال دفن شدن است و مردم بر دور او جمع شده اند.خانواده او گریه میکنند و در مقابل پروردگار زانو زده اند و برای او تا قبل از مردنش دعا میکنند. ولی یک نفر بالای سر او منتظر مرگش است...او کسی نیست جز شیطان با برقی در چشمانش..."خب خدا این اطراف نیست، نگاه کن چه چیزی پیدا کردم، این مالِ منه! ".

بلافاصله لُرد (خداوند) در میان یک نور درخشنده ظاهر شد و با فریاد بر سر شیطان گفت: "ای نفرین شده برگرد بر ظلمت بی انتها"....ولی شیطان فقط نیشخندی زد و گفت: " امکان گناهکار بودن من هست، ولی هیچ نیازی به هُل دادن من به بیرون نیست،من اول اون رو پیدا کردم ، تو میتونی تمام تلاشت رو بکنی اما او با من به اعماق زمین می آید". سپس شیطان با لبخندی خطاب به خداوند گفت: "ولی فکر میکنم بتونم بهت یک فرصت دیگه بدم...پس اون نیزه احمقانه ات رو بنداز زمین چون اصلا بهت نمیاد!".

"اسم این شخص هست جوکر و اسم بازی ما هست، پوکر."

" ما همینجا روی این تخت بازی خواهیم کرد، و برای بزرگترین قمار تاریخ شرط میبندیم: «ارواح مردگان»".

و من (جوکر) به خدا گفتم: "خدایا حواست رو جمع کن، اون داره میبره، خورشید داره میره و شب از راه میرسه و اون قطار كاملا سر وقته
(پس) سرنوشت ارواح بسيارى در گروى اين امره (اين بازيه)....اوه خدا ، اون داره میبره...".

خب ، خط نگهدار براشون ورق ها رو بُر میزنه و پنج کارت رو به هرکدوم میده...و برای پیروزی خدا به شدت دعا میکنه...وگرنه قطاری که او هدایت میکرده....(شیطان آنرا خواهد برد)...خب شیطان توی دستش سه تا آس و یک شاه داره و خدا هم میخواد یک استریت جور کنه...اون توی دستش یه بی بی، سرباز، نه و ده لوی دِل داشت...و فقط یک هشت کم داشت....و خدا یک کارت دیگه خواست...ولی یک هشتِ خشت گرفت...و شیطان به پسر خدا گفت: "من فهمیدم که تو میخواستی استریت کنی! پس تا وقت داریم بیا یک معامله کنیم تا ببینیم چه کسی پادشاه اینجا هست..." اما زمانی که صحبت میکرد از زیر شِنِل خودش یک آسِ دیگه بیرون آورد....تعداد پایه معامله ده هزار روح...اما خیلی سریع به پنجاه و نه رسید...اما خداوند حرکت شیطان رو ندید...خدا گفت: "این مقدار برای من کافیه....من به تو تا صدوپنج اضافه میکنم....و برای همیشه یک خط بر روی گناهانت میکشم...." ولی شیطان با صدای مهیبی فریاد زد: " من این دست رو بردم"!! و من فریاد زدم: " خدایا...اوه خدا...تو اجازه دادی اون ببره...خورشید به پایین رفته و شب از راه میرسه...اون قطار كاملا سر وقته
(پس) سرنوشت ارواح بسيارى در گروى اين امره (اين بازيه)...اوه خدا اجازه برنده شدن رو به اون نده..."

خب اون قطار هنوز در حال حرکت در بین گوالدکاویر و اولد ساویل هست در لحظات مرگ ِشب ، صدای سوت آن به گوش می رسد...و مردم با شنیدن صدایش از حرکت آن باخبر میشوند و در دور دستها در یک گوشه...خدا و شیطان در حال شطرنج بازی کردن هستند و شیطان هنوز تقلب میکند و ارواح بیشتری رو تسخیر میکنه...و در مورد خدا، اون بیشترین تلاشش رو میکنه...و من گفتم: " خدا، اوه خدا....تو باید ببری...خورشید در حال رفتنه و شب داره میاد...و آن قطار هنوز در زمان هست...اوه روح من نیز در این قطار است...اوه خدایا تو باید ببری"


No comments:

Post a Comment